یکشنبه در اتاق فرهنگی مدرسه بودم که مسئول فرهنگی به من اطلاع دادند که سفر قم از فردا شروع میشه و باید راس ساعت 16:30 در ایستگاه راه آهن باشم. همون روز یکشنبه اولین جلسه ی کلاس آزمایشگاه شیمی فیزیک داشتم. به خاطر اینکه روز اول آزمایشگاه بود زود تعطیل شدیم و در حدود یک ساعت راه به خانه رسیدم.
مادرم به من گفتن: وسایلت رو همین امروز جمع کن، چون ممکنه فردا کاری برات پیش بیاد. من هم اطاعت کردم و 80% وسایلم رو جمع کردم و خستگی راه بر من چیره شده بود و نتونستم وسایل کوچکتری که ممکن است در سفر لازمم بشه رو جمع کنم.
فردا یعنی دوشنبه، بعد از کلاس های مدرسه سریع خودم رو به جلسه ی اول کلاس آزمایشگاه شیمی آلی رسوندم. البته به دلیل مسافت طولانی بین دانشگاه و مدرسه با نیم ساعت تاخیر بالاخره رسیدم. برای اولین بار استاد مربوطه را میدیدم ، اسم استاد رو که در برنامه کلاسی ترم های قبل می دیدم همیشه تصور میکردم که استاد میانسالی باشند اما بر خلاف تصورم استاد جوانی بودند!
در آزمایشگاه آزمایش جالب و پیچیده وطولانی و از شانس من که همیشه آزمایش های جلسه ی اول زود تموم میشد، این بار آزمایش تا حدود ساعت 16 یا بیشتر ادامه داشت.
از همون اول که وارد آزمایشگاه شدم نگران سفرم بودم. آزمایش پی در پی ادامه داشت تا اینکه ساعت به 15 رسید. در عین اینکه آرام بودم اما نگرانی نسبی ای در من حاکم شد. میخواستم به استاد بگویم که میخواهم زود تر بروم اما چون دیر به آزمایشگاه رسیده بودم، نتوانستم به روی خود بیارم. همین جور تا چند دقیقه ای با خودم کلنجار می رفتم تا اینکه بالاخره دل رو به دریا زدم و به استاد گفتم که سفری در پیش دارم و تقاضای زود رفتن رو کردم. در کمال ناباوری استاد پذیرفت با این شرط که هر دانشجو تنها می تونه یکبار زودتر از اتمام کلاس برود. از این بابت خیلی خوشحال شدم و به همگروهی های خود برای کمک آخر، دستگاه تقطیر را سرهم کردیم و من از آزمایشگاه با عجله خارج شدم.
حدودا ساعت 15:30 از دانشگاه راه افتادم و 14:05به خونه رسیدم. با عجله مشغول جمع کردن وسایل بودم و در عرض 5 دقیقه ی بعد به راه افتادیم! چون از ایستگاه خیلی فاصله ای نداشتیم خیالم راحت بود که حتما میرسیم.
با مادرم راهی ایستگاه راه آهن شدیم و در طی مسیر به مسئول سفر تماس میگرفتم و دلهره ی عقب افتادن از قطار را داشتم.
فقط وفقط با چند دقیقه دیر کردن از قطار جا ماندم ! به مسئول سفر تماس گرفتم و ابراز ناراحتی کرد و پیشنهاد داد که به مرودشت بریم و از آنجا ملحق به آن ها شویم. بعد از رسیدن ما دوباره قطار راه افتاد و من در کمال کلافگی به مادرم پیشنهاد بازگشت به خانه رو دادم اما مادرم نپذیرفتن و به مسیر ادامه دادند تا اینکه باز هم به سعادت شهر رسیدم و دوباره قطارراه افتاد متاسفاااااااااااااااانه !
در سعادت شهر خیلی ناراحت شدم و به طور قطعی به مادرم پیشنهاد برگشتن و انصراف از این سفر رو دادم. از اینکه مادرم اینجوری منو میدیدند خیلی ناراحت میشدند . از من پرسیدند که چقدر مشتاق این سفر هستی؟ و من در جواب گفتم: خییلییی زیاااد! مادرم من را با یکی از ولووهایی که مقصدش تهران بود در پلیس راه سعادت شهر من رو با اصرار سوار کردند. داخل اتوبوس که شدم مادرمک در کنار یه خانم در ردیف دوم نشاند و گفتند که پیش این خانوم باشی بهتره. چون از بابت عقب افتادنم خیلی ناراحت بود نتونستم با مادرم درست خداحافظی کنم. در طی مسیر فقط به مادرم فکر میکردم که به سلامت به خونه برسند. و خوشبختانه بعد از یک ساعت و نیم به خونه رسیدند و خیالم راحت شد و دیگه به همایش فکر میکردم.
در ولوو بعد از چند ساعت همکار راننده جای من رو به چند صندلی عقب تر هدایت کرد که هر دو طرف من خانم بودند. خانمی که کنار من قرار داشت به پنجره تکیه داده بود و معلوم بود که در خواب عمیقی هست. حدودا نیم ساعت بعد بیدار شد و بحث رو از اینجا باز کردم که مسیر این ولوو کجاست؟ و همینجور بحث باز شد. اولش فکر میکردم خانم کناریم سن بالایی داشته باشند اما متوجه شدم که همسن من هستند!! خانم با وقار که دانشجوی سال سوم رشته فلسفه دانشگاه سمنان بود. وقتی که مقصد من رو متوجه شدند راهنمایی های لازم رو بهم کردند. مثلا گفتند که ما صبح حدودا ساغت 3 یا 3:30 به قم می رسیم و همیشه این کاروان، افرادی رو که به قم می آورند جلوی مسجد اهل بیت پیادشون می کنند.
در راه بعد از توقف در آباده هیچ توقف دیگری نداشت. در طی مسیر قبل از ساعت 12 شب دو تا فیلم سینمایی گذاشتند که هر دوتا فیلم به نظرم بدون محتوا بود. نصفه های فیلم خوابم برد و بدون اینکه هشدار گوشیم رو کوک کنم دقیقا ربع ساعت قبل از پیاده شدنم بیدار شدم. وقتی که به قم رسیدیم متوجه شدم که فقط من عازم قم بودم و بقیه به تهران می رفتند. صبح روز سه شنبه ساعت 4:30، بعد از خداحافظی با دوست خوبم از ولوو پیاده شدم و با یک تاکسی خودم رو به خوابگاه رسوندم.
بعد از کمی استراحت وبا پیگیری از حال خواهرانی که با قطار اومده بودند متوجه شدم، من دو ساعت زودتر از اون ها رسیده بودم J)
این بود سفر جاماندن ترنم بهار